دانشجوی ترم صفری

دانشجوی ترم صفری | آذر ۱۴۰۱

من
دانشجوی ترم صفری

یک نفر کامل کننده

واقعا اصلا آدمی هست که از صحبت کردن چت کردن باهاش خسته نشی همیشه برا دیدنش شوق داشته باشی کسی ک بتونی خیلی قبولش داشته باشی و با نقص و کاستیاش کنار بیای

من کاملا حس میکنم که افکار نادرست بسیارررر زیادی دارم و روان کاملا فروپاشیده اما واقعا نمیدونم یه مشاور و روان شناس چقدر میتونه به آدم کمک کنه

کشور بوی خون میده و ما هرروز غمگین تر...



تاريخ : یکشنبه بیستم آذر ۱۴۰۱ | 3:12 | نویسنده : من |

پیش به تهرون

سه شنبه قراره ببرننمون مجلس تهروون اینقدر اینروزا برام وحشتناک بد بوده و خسته کننده و پر تنهایی ک واقعا دوس داشتم حتی شده خود اتوبوس رفتنشم برام حال اورندس البته امیدوارم خوب باشه و یه تجربه خوب

چی میشه تو همین روزا آدم یکیو پیدا کنه ک هم فازش باشه من انقدر ننالم از تنهایی :/



تاريخ : جمعه هجدهم آذر ۱۴۰۱ | 2:25 | نویسنده : من |

رفیق قدیمم

هرچند ک از کلاس متون فقه هیچ همکلام و دوستی در نیومد اما جزو کلاساییه ک واقعا حالم خوبه و همش میخندم از بس مباحثشو باحال توضیح بده البته فقه به خودی خود مسخره و خنده دار هست (بعضی از مسائلش منظور)مخصوصا ک امروز درمورد چار زنه گرفتن شوهر بحث داغ بود

دیگه کلا تو این سه روزفقط همین کلاسو رفتم

قرار بود امروز به دوتا از رفیقای قدیمم زنگ بزنم یکیشون سه سال بود که هیچچچچ ارتباطی نداشتیم علیرغم اینکه واقعا واقعا دوسش داشتم هرچند خیلی هم بدم میومد ازش بابت یه سری رفتارا ولی تنها آدمی بود ک دوس نداشتم حذفش کنم ولی هرچی زنگ زدم جواب نداد فک کنم یه سریم قطع کرد حالا شماره خودن نبود ولی چون قبلش با شماره خودمم زنگ زدم نمیدونم دیگه مهم نیست من سعیمو کردم این ارتباطه شکل بگیره اما خود کثافت و احمقش نخواست :)))))بی لیاقت چون میدونم اونم واقعا دوسم داشت نمیدونم چش شد یهو دختره دیوانه :/

دیگه تا اخر شب احتمالا شماره هاشو خاطرشو و یادشو همره میدم بره گمشه این پست مخصوص اونه برا همین هرچقد فوش و بد و بیراه بگم کاملا ازادم کلی شوق داشتم بابت صحبت باهاش واقعا چرا اینقدر احمق و ابله بود ؟!



تاريخ : چهارشنبه شانزدهم آذر ۱۴۰۱ | 17:15 | نویسنده : من |

روزهای غیر عادی

شرایط جامعه اینروزا عادی نیست و عادی نخواهد شد ...

دوشنبه و امروز سر کلاس نرفتم . حس خوبی نداشتم اینکه خیلی عادی برم سرکلاس انگار ن انگار از یه طرف تو خونه هم هیچکاری نکردم و فقط خوابیدم و باز شب بیداریا به طرز مزخرف شروع شد حداقل اگه شبا مفید باشه بد نیست اما همش به بطالت و نشخوار فکری و رمان خوندن گذشت تو رمانا دنبال اون زندگی و عشقیم ک تو دنیا خودم وجود نداره اینکه یکیو پیدا کنی ک بتونی بش تکیه کنی و دوست داشتن و دوست داشته شدنو تجربه کنی .

خواهرم بالاخره با یه اکیپ رفته بودن بیرون و تو سری دوم فهمید پسراش خیلیییی سطحشون فرق داره و تو فاز قلیون و شراب و امثالهمممم بودن که عملا حالش از تجربه اکیپ بودن بهم خورد بچم:/

چن روزی هست ک برا ارشد حتی یه خط هم نخوندم تنبلی +افسردگی توامان باهم

نمیدونم چی میخوام از زندگی هر روز یه چیز جدید تو ذهنمه



تاريخ : سه شنبه پانزدهم آذر ۱۴۰۱ | 21:48 | نویسنده : من |

به به

همه چی دست به دست هم میدن تا حالمو بهتر کنن:))) درخواست حذف تک درس زدم حالا رفتم تو پرتال نوشته چون ارائه به استاد داشتی حق حذف نداری خب این قانونای اشغالشونو چرا قبلش نمیگن من چ خاکی سرم بریزم واقعا

بازیم هرچی بشه مهم نی باختش بردش کوفتش البته ک امیدوارم ببازه :)



تاريخ : سه شنبه هشتم آذر ۱۴۰۱ | 22:53 | نویسنده : من |

سیر نزولی

الان سایت دانشگام از سر ورود به سایت عین ترمکی ها بودیم در قفل بود به زور میخواستیم وا کنیم سر نت وصل کردن هم به دوست عزیزی مراجعه کردیم و خلاصه نهایت اسکول بازی :) جدید ترین خبر از خودم که از مباحث سیر نزولی کاهش وزن بیشتر و به قولی از من دیگه چیزی جز خاطره نمیمونه با این وضعیت !!!!!!!!! اعتماد به نفس هم ک زیر صفر بود زیر صفرتر شده تنها حسن این بود که برای انجمن ورزشی دانشگاه طرح زدم و یه چندین ساعتی با فتوشاپ و ایلوستریتور درگیر بودم و واقعا یه جاهایی از مبتدی هم اونورتر بودم چه بده تا میام یه تعریف از خودم بکنم هزار تا نکته منفی تو سرم سرازیر میشه خلاصه صرفا فهمیدم علاقم به گرافیک خیلیییییی زیاده فقط کمبود اعتماد به نفس و ترس در حرفه ای شدنه ک بعضی وقتا سمتش نمیرم همین الان تنهام قرار بود از دوستان بیان با هم برای امتحان با سیستم کار کنیم ک نیومده منم گفتم حداقل یکم تخلیه کلمات کنم بلکه شاید ذهنم اروم تر شه:////



تاريخ : دوشنبه هفتم آذر ۱۴۰۱ | 10:26 | نویسنده : من |

نامه ای به اینده

سلام !!

این روزا اصلا روزای قشنگی نیست هیچ حال خوبی وجود نداره همه لبخندها موقتی است غم شهر رو فرا گرفته چارصد تا آدم بیناییشونو از دست دادن کلی آدم مردن ماهم قلبامون تیکه تیکه شده و زندگی نمیکنیم فقط داریم میگذرونیم



تاريخ : پنجشنبه سوم آذر ۱۴۰۱ | 14:27 | نویسنده : من |

دیگه کلاس متون فقهم قشنگیشو از دست داد برام تنهاییم این کلاس خیلی بیشتر حس میکنم



تاريخ : چهارشنبه دوم آذر ۱۴۰۱ | 13:46 | نویسنده : من |

بخدا ک مرگ شرف داره به این وضع زندگی من :/



تاريخ : سه شنبه یکم آذر ۱۴۰۱ | 19:56 | نویسنده : من |

حرفا

امشب یه چیزی دیدم که برام جالب بود اینه که آدم گاهی اوقات هنر و ابتکاری ک موقعی که غمیگنه و دپرسه خلق میکنه که خیلی بی نظیر میشه البته بستگی به اندازه غم و خشم هم داره حجم افسردگی و خشم تو این روزا تو اوجشه اما میخوام سعی کنم از این حسای ناخوشایند استفاده کنم و بتونم یه چیز خوب از این حسا در بیارم یه ویدئوی درست حسابی که نمیدونم قشنگ میشه یا ن ...

یه چیزی هست ک یه سری اتفاقا فقط تو همون لحظه قشنگه اگه سر موقع بهش نرسی و بعدا رخ بده دیگه علاوه براینکه جذاب نیست حس بد هم بت میده . من با جمله (هیچوقت دیر نیست )هیچ ارتباطی ندارم

و کلی حرف ک نمیشه گفت...



تاريخ : سه شنبه یکم آذر ۱۴۰۱ | 2:12 | نویسنده : من |
.: Weblog Themes By M a h S k i n:.