تنهایی سخته تنها زندگی کردن ازون بدتر حس میکنم لازم نیست این تجربه سختو برای خودم به ارمغان بیارم.
خونه ای که تاریکه کسیو نداره باهاش بخندی دلم گرفته.
میخوام توی ذهنم از اینکه هی دنبال یه ادم بگردم و عشق و اینا کلهوم دوری کنم ولی خیلی سخته
دلم میخواد واقعا این احساس پیش بیاد نه اینکه دوباره چت کنم اما خیلی سخته وقتی گاهی تنهایی فشار میاره باز میرم سراغش بازم همون روند تکرار ادما و یه دیت و هم فاز نبودنو ...
سه ماهه سرکار نمیرم اموزش دیدم خیلیییی خوابیدم و کارای اداری خانوادرو به ثمر رسوندم
اما قضیه شهر بزرگ اومدن داره برام کنسل میشه چون واقعا سخته مخصوصا با این جک و جونور و حشرات عجیب غریبی که این خونه داره که بدنم دائما در حال خارشه و امنیت جانی ندارم.
نیاز دارم یه ارتباط بهتری با خودم بگیرم.
بشناسم خودمو علاقه هامو چی باعث میشه غمگین شم چی باعث میشه شاد شم
اینقدر درگیر اینکه سرکار برم نباشمو هدفم بزار رو پیشرفت ولی خب همش میترسم که اگه همینجا بمونم حقوقم اونی نباشه که بخوام چی ؟
ولی شهر بزرگم تنهایی و سختیایی که تنها باشی و مسمویت غذایی ک با دستپختم به خودم میرسونم