دانشجوی ترم صفری

دانشجوی ترم صفری | آبان ۱۴۰۱

من
دانشجوی ترم صفری

خدا

وقتی دارم میبینم این همه آدم جوون و بیگناه دارن کشته میشن یا زندانی وقتی میبینم هیچکی قرار نیس مارونجات بده از این همه بلاو وحشت میگم خدایا اگه واقعا وجود داری اینارو داری نادید میگیری حداقل منو بکش خلاص کن دیگه این را میتوانی ایا؟!



تاريخ : پنجشنبه بیست و ششم آبان ۱۴۰۱ | 18:24 | نویسنده : من |

سال خونی

وحشتناکه تو این روزا چجوری ادم میتونه امید داشته باشه قدم زدن تو خیابون همش حس بدیه خیلی حال بدیه خیلی زیاد خدایا میشه بنده اتو در ارامش بمیرانی؟ من دیگه حوصله زندگیو ن د ا ر م



تاريخ : پنجشنبه پنجم آبان ۱۴۰۱ | 19:47 | نویسنده : من |

منِ گذشته

الان یه سری چیزا از سالای پیش یادم اومد اینکه بعضی وقتا برای بودن با یه سری از بچه ها رو چقدر دوست داشتم با اینکه خودم رفیق چندتایی داشتم اما یه سریا برام خیلییی جذاب بودن جوری ک واقعا دوس داشتم با اونا باشم اینکه یهو سرکلاس یا مدرسه یا بیرون باهاشون حرف میزدم پر از حس خوب میشدم . گاهی وقتا کل روز تمام فکرم این بوده که یه مسئله یا حرفی پیدا کنم که باهاشون داشته باشم یا خیلی کارایی که الان دارم بهش فک میکنم دلم میخاد بمیرم از اینکه چقدر برای یه سری ادمای بی ارزشی که تو ذهنم بزرگشون کرده بودم مایه میزاشتم واقعا دلم میخاد گذشته رو بالا بیارم البته از وقتی که تغییر رشته دادم و دبیرستان جزو روزای فوق العاده ای بود پر از اعتماد به نفس شدم و حس خوب با رفیقایی که همو خیلییی دوست داشتیم اما لکه ننگ گذشته وقتی یادم میاد وحشتناک حالم خراب میشه ...

امروز داشتم فک میکردم سر قضیه ی جنس مخالف میترسم که این اتفاق شکل بگیره برای همین اصلا نمیتونم هیچ گونه ارتباطی باهاشون داشته باشم .

چون قبلش داشتم فک میکردم با ورودیای جدید حرف بزنم که یهو همین قضیه ها بعد این همه سال تو ذهنم پدیدار شد و کلا پوکیدم الان واقعا حس متلاشی شدن دارم

و برام عجیبه با اینکه ادم تنهایی نبودم همیشه خواهر و برادرم بودن و رابطه خیلی صمیمی داشتیم و با فامیل همسن خیلییی زیاد داریم و با اونام خیلی صمیمی هستم اما اما نمیدونم چرا اینقدر توی ارتباط داشتن با غریبه ها اینقدر ضعیف عمل کردم ‌‌اعتماد به نفسم زیر صفر بوده و هیچوقت نتونستم به یه سری از ادمایی ک دوست داشتم باهاشون ارتباط داشته باشم برسم و همین باعث شده خیلییی خودمو دست کم بگیرم و اینکه حس کنم واقعا ادم جذابی نیستم

گذشته اونقدر برام بولد نیست اما میترسم از اینکه نتونم با هیچ پسری ارتباط بگیرم . از اینکه بتونم اون حسایی که دنبالشم و تجربه کنم از اینکه تنها تر از قبل شم

این حرفا همیشه گفته میشه اما نتیجه نداره

ولی حالا برای یکم دلخوشی میگم این روزا سر هرکلاسی یه سوالی جمله چیزی گفتم و برای منی که پر از استرس میشم وقتی سوال میپرسم این واقعا شگفت انگیزه اینکه همزمان با تپش تند وحشتناک بتونی تسلطتتو حفظ کنی و حرفارو پشت هم بگی .

در حالت عادی کاملا زیادی هم حرف میزنما اما وقتی که استرس دارم میگم چقدر کار من سخت تر از بعصی ادماس که هر وقت هرجا دلشون خواسته حرفاشونو زدن و من چقدر به خودم باید فشار بیارم که اروم باشم یه سری حرفام خیلی اغراق امیز داره گفته میشه اما اینا تمومی افکارمه و شاید ظاهرا اصلا اینحوری به نظر نیام و یه ادم اوکیی باشم اما حس خودم به خودم این نیست دوس دارم خیلی بی دغدغه تر با غریبه ها حرف بزنم طبیعتا اصلا منظورم دخترا نیست😂🗿

و خب بازم میگم این حرفا رو همش دارم تکرار میکنم و نمیدونم باید چیکار کنم اما امید اندک امید زنده نگه میداره شاید ادمو



تاريخ : چهارشنبه چهارم آبان ۱۴۰۱ | 11:15 | نویسنده : من |

برادر جان از فردارسما میره سربازی و اموزشی به نظرم سربازی مزخرف ترین اتفاق برای هر پسریه و دوسال از جوونی قشنگش سر اشغال بازی اینا میره . :( امیدوارم که پسرم بتونه دووم بیاره و اذیت نشه ...

دانشگاه امسال پره از پسرای خوشگل اصلا مناظر طبیعی بکر که میگن همیس خب چرا الان از اینا یکیش نباید سهم ما شه🗿

ارزوی عاقبت بخیری شدید دارم برای خودم چون واقعا روحیه تباهه تباه



تاريخ : دوشنبه دوم آبان ۱۴۰۱ | 19:51 | نویسنده : من |
.: Weblog Themes By M a h S k i n:.