امروز کلا اتفاقای زیادی افتاد اینکن دوتا سفارشو کلی اصلاحیه دادن که دوباره باید پدرم در بیاد بشینم همرو درست کنم شاید یه سفارش دهن صاف کن دیگه هم همزمان بگیرم که قشنگ آسفالت شم مخصوصا زمان فرجه ها 🙃قشنگ مشخصه پاس شدنم فقط امیدم به دوستامه🌝😐
و یه چیز دیگه مامان یهو اومد تو اتاق گف یه چیزی بگم منم سوخی گفتم خواستگار اومده گف اره کلی با ابجیم قهقهه زدیم اخه من اصلاااااا تو این فاز نبودم 😂😐😂
طرف همکار بابامه و فک کنم خیلی بچه خوبیه یعنی بابا ک خیلی قبولش داره چون بابام کلا جوونا روبه خودش جذب میکنه و عموما یه سری از رفیقاش زیر سیه سناشون😂
با اینکه بابا کلاخیلی موافق ازدواج نبود ولی مشخص بود که از این مورد واقعا بدش نمیومد و حتی به من میگفت کن این موردا خیلی تکرار نمیشن چون میگفت بچه خیلی خوبیه ولی من اصلا یه استرس عجیبی گرفتتم به مامان بابام میگم من خیلییی بچم بابام میگه چی بهش بگم بگم میخاد درس بخونه 😂میگم بابا من ک درس نمیخونم ولی بگو میخاد کار کنه .خدایی یکی از دلایلی ک ازدواج و واس این سن قبولندارم مستقل نبودنمه دلم میخاد اول یه شغل ثابت گیر بیارم بعد برم سر اون از طرفیم نمیدونم عشق چجوری به وجود میاد یعنی باید با طرف صبحت کنی و اینا من اصلا خجالت میکشم شدید دیگ به بابا گفتم بروبگو نه خلاص 😂😐😂